روزی جُحی برای خریدن درازگوشی به بازار می‌رفت؛

مردی پیش آمدش و پرسید: کجا می‌روی؟

گفت: به بازار می‌روم که درازگوشی بخرم.

گفت: بگوی انشاءالله.

گفت: چه جای انشاءالله باشد که خر در بازار و زر در کیسه من است.

چون به بازار درآمد مایه اش را بِزَدند؛ و چون بازگشت همان مرد به او برخورد و پرسیدش: از کجا می‌آیی؟

گفت: انشاءالله از بازار. انشاءالله زرم را بدزدیدند، انشاءالله خری نخریدم و زیان‌دیده و تُهی‌دست به خانه بازمی‌گردم، انشاءالله!

 

عبید زاکانی