همه‌ی بت‌های‌ام را می‌شکنم
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای ِ شنیدن ِ ساز و سرود ِ من.

همه‌ی بت‌های‌ام را می‌شکنم - ای میهمان یک شبِ اثیریِ زودگذر!_
تا راهِ بی‌پایانِ غزل‌ام، از سنگفرش بت‌هایی که در معبدِ
ستایش‌شان چون عودی در آتش سوخته‌ام، تو را به نهان‌گاهِ دردِ من
آویزد.

گرچه انسانی را در خود کشته‌ام
گرچه انسانی را در خود زاده‌ام
گرچه در سکوت دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناخته‌ام
اما میان این هر دو _ شاخه‌ی جدامانده‌یِ من! _
میان این هر دو

من

لنگرِ پر رفت‌وآمدِ دردِ تلاشِ بی‌توقفِ خویش‌ام.

غزل بزرگ
احمد شاملو
یادش گرامی