ما را به زور به سربازی بردند. یعنی از کار و زندگی انداختند و دو سال عمر ما را بیخود و بی‌جهت تلف کردند. نه پول دادند، نه غذا، نه کرایه‌ی راه و نه حتی یک دست لباس که در گرما عرق‌مان را بگیرد و در سرما تن‌مان را از و باد و باران حفظ کند. «سازمان برای کسانی که می‌مانند غذا ندارد!» این‌ها کلماتی است که بر زبان رییس اداره‌ای جاری می‌شود که اگر روزی به پرسنل نیاز داشته باشد، آن پرسنل در خارج از وقت اداری باید گرسنه بمانند و تا بوق سگ کار کنند.

کارفرمایی که نمی‌تواند غذای کارگرانش را تهیه کند به چه پشتوانه‌ای دست به کار می‌زند؟

سازمانی که نمی‌تواند معادل یک‌دهم درآمد پیش از خدمت سرباز را به او بدهد تا با خیال راحت این دوره‌ی نکبتی را طی کند چرا این‌همه پر رو و گستاخ است؟ چرا این همه اصرار به کاری دارد که هیچ سود و ثمری در آن نیست؟ مردمان ناخن‌خشکی که مرخصی تشویقی برای‌شان حکم ارث پدرشان را دارد چرا انتظارات بیجا دارند و سرباز را مجبور به انجام کارهای خارج از برنامه می‌کنند؟ آیا این چیزی جز بهره‌کشی و برده‌داری است؟

آری، ادعا‌شان این است که مرد می‌شوی ... حکایت مرد شدن در سربازی، حکایت با ادب شدن لقمان است؛ اگر روزی کسی از من بپرسد: «چه شد که در سربازی مرد شدی؟» خواهم گفت: «هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از آن حذر کردمی.» آن «چرا»های بالایی و هزار «چرا»ی دیگر در سر راه است و احدی به خودش زحمت نمی‌دهد نیم قدم با ما کارگران بی جیره و مواجب راه بیاید و دمی، تنها دمی درد پا برهنه رفتن بر خاربن‌های این شوره‌زار را بچشد. آری، برای مرد شدن، در برابر نامردانی تن‌پرور و شکم‌پرست و دروغ‌زن گام زدیم، پنجه را تا سر بالا آوردیم و احمقانه فریاد کشیدیم تا خودخواهی و غرور کاذب عده‌ای مجهول‌الحالِ معلوم‌الهویت را ارضا کنیم. آری ما همه سربازانی بوده‌ایم، هستیم و خواهیم بود که به مدت دو سال روی یک خط قدم‌رو رفته‌ایم، می‌رویم و خواهیم رفت: خط خریت نامردان.