فردا ...
پایان خدمت سربازی!
که هیچ مقدس نیست!

در این یکسال و اندی که برده‌ی نظام بودم به چشم خویش دیدم که خلاقیت و قدرت تکلم و بیان و نگارش‌ام چگونه از کف رفت ... در حال نو شدنم ... همچون همین روزهای مهری که برای من و دلبر پر مهر بوده است از آن روز نو شدن ...

من خود به چشم خویش می‌بینم که باز حس می‌کنم و حس دارم ...

چه سرکش بودم و خوش نداشتند!

چه بی‌باکانه تاختم و نپسندیدند!

زنجیر را تاب نمی‌آوردم، گسستم!

اینان مشتی کران و کوراندند جملگی

که جز زبان دستوری نمی‌دانند!

حکم می‌کنند و حاکم نیستند!

راه می‌روند و آدم نیستند!

جملگی دهانند ... دهان‌هایی گندیده!