از کوچه بامداد

آنچه محظوظ کند جان را

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عبید زاکانی» ثبت شده است

ز گهواره تا گور دانش بجوی اما دردسر نده

طالب علمی مدتی پیش مولانا مجدالدین درس می‌خواند و فهم نمی‌کرد. مولانا شرم داشت که او را منع کند. روزی چون کتاب بگشاد نوشته بود که «قال بهزین حکیم»؛ او به تصحیف می‌خواند «به زین چکنم».

مولانا برنجید. گفت: به زین آن کُنی که کتاب در هم زنی  و بروی، بیهوده دردسر ما و خود ندهی.

عبید زاکانی - رساله دلگشا

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صادق زمانی

گرش یاد آوری یا نه ...

شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چونست که در زمان خلفا، مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می‌کردند و اکنون نمی‌کنند؟

گفت: مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدای‌شان به‌یاد می‌آید و نه از پیغامبر.

عبید زاکانی - رساله دلگشا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
صادق زمانی

مستی

مولانا عضدالدین نایبی داشت. در سفری با مولانا بود. در راه بازاِستاده پاره شراب بخورد.

مولانا چندبار او را طلب کرد. بعد از زمانی بدوید و مست به مولانا رسید. مولانا دریافت که او مست است؛ گفت: علاءالدین ما پنداشتیم که تو با ما باشی؛ چنین که تو را می‌بینم، تو با خود نیز نیستی.

عبید زاکانی - رساله دلگشا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صادق زمانی

ادعای پیغمبری

شخصی دعوی خدایی می‌کرد او را پیش خلیفه بردند.

او را گفت: پارسال اینجا یکی دعوی پیغمبری می‌کرد او را بکشتند.

گفت: نیک کرده‌اند که او را من نفرستاده بودم.

عبید زاکانی - رساله دلگشا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صادق زمانی

کتک خوردن در قم

عُمران نامی را در قُم می‌زدند.

یکی گفت: چون عُمَر نیست چراش می‌زنید؟

گفتند: عُمَر است و الف و نون عثمان هم دارد.

عبید زاکانی - رساله دلگشا

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
صادق زمانی