سربازی اگر مقدس بود که تنبیهی و اضافه خدمت نداشت!
علیاکبر عماد در جلد اول رنگارنگ، صفحهی 477، احتمالاً به نقل از محاضرهالاوائل و سامرهالاواخر داستان زیر را آورده است:
شخصی به نزد ایاس – قاضی عرب که از اذکیای عرب است – رفته از او پرسید که: - اگر کسی خرما خورَد اشکالی دارد؟
ایاس گفت: - نه.
گفت: - بعد از خوردن خرما اگر قدری آب بالای آن خورد چهطور است؟
گفت: - هیچ اشکالی ندارد.
گفت: - اگر بعد از مدتی در آفتاب نشیند؟
گفت: - ضرر ندارد.
گفت: - پس چرا همان آب و خرما که در آفتاب گذارند بعد خورند حرام است؟
ایاس گفت: - اگر قدری آب بر تو ریزند بر تو صدمهیی وارد آید؟
گفت: - نه.
گفت: - اگر قدری خاک بر تو پاشند آیا اعضاء تو را کوفتگی گیرد؟
گفت: - نه.
گفت: - اگر آب و خاک را به هم ضم کنند و خشتی سازند و بر سرت زنند چه شود؟
گفت: - بشکند و صدمه رساند.
قاضی گفت: - همچنانکه ترکیب آن دو چیز سر تو بشکند، بهشرح ایضاً از ترکیب این سه چیز قانون شرع بشکند و حد بر تو لازم آید.
برگرفته از کتاب کوچه - احمد شاملو و آیدا سرکیسیان
*کتاب کوچه: حرف آ: آب
آب را بر سر زنی، سر نشکند.
خاک را بر سر زنی، سر نشکند.
آب را با خاک اگر قاتی کنی، مالش دهی تا گل شود، قالب زنی خشتی شود، کوره نَهی آجر شود، بر سر زنی سر بشکند!
بحر طویلگونهیی است پرداختهی عوام؛ تمثیلی بر اثبات این حقیقت که هرکاری را طریقی است و در هر امری تنها از راه درست آن باید رفت تا به مقصد رسید.
کتاب کوچه - احمد شاملو و آیدا سرکیسیان
26. مجردی و قلندری را مایهی شادمانی و اصل زندگانی دانید.
27.خود را از بند نام و ننگ برهانید تا آزاد توانید زیست.
28. در دام زنان میفتید، خاصه بیوگان کُرّه دار.
29. از بهر جماع سرد حلال، عیش بر خویش حرام مکنید.
30. دختر فقیهان، شیخان، قاضیان و عوانان را مخواهید؛ و اگر بی اختیار پیوندی با آن جماعت اتفاق افتاد [با عروس چنان کنید] تا گوهر بد به کار نیاورد و فرزندان گدا، سالوس، مزور و پدر و مادر آزار از ایشان در وجود نیاید.
از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم!
اینجا بخشی از مسیری است که قریب ۱۰ سال پا به پای زندهرود بر آن پای فرسودم و دویدم ... همهی فصلها و ماهها و روزها و ساعاتاش را دیدهام؛
اینک اما با زانویی آسیب دیده و خسته از دورانی محنتبار قدم میزنم بر آن و یاد میکنم از دویدنهایم که طبی بزرگ زیر پای چپ آن را به کامام زهر کرد ... کنسرتو مادریگال به یاد آیدا پرستی گوش میدهم و در فکر مینیسکی هستم که تمام خاطرات دویدنهایام در درد آن خلاصه میشود. حالا میفهمم از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم.
ﺁﺭﺗﻮﺭ ﺷﻮﭘﻨﻬﺎﻭﺭ، ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﺳﮑﻪﯼ ﻃﻼ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﭼﻮﻥ ﻧﻬﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﺪ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﯿﺐ ﻣﯽ ﻧﻬﺎﺩ. ﯾﮑﺒﺎﺭ ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺁﻗﺎﯼ ﺷﻮﭘﻨﻬﺎﻭﺭ، ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟»
ﺷﻮﭘﻨﻬﺎﻭﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺮﻁ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ، ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﺏ ﻣﻄﻠﺒﯽ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﺳﺐ ﻭ ﺳﮓ ﻭ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺟﻨﺴﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ، ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺍﻋﺎﻧﻪ ﯼ ﻓﻘﺮﺍ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻡ!»
ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎﯼ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ ﺩﺭ ﻓﻠﺴﻔﻪ
ﻫﻨﺮﯼ ﺗﻮﻣﺎﺱ ﻭ ﺩﺍﻧﺎﻟﯽ ﺗﻮﻣﺎﺱ
ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺍﺣﻤﺪ ﺷﻬﺴﺎ
ﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ ﻗﻘﻨﻮﺱ
دیشب از سوی آن مکان همام، همان آشپزخانه ستاد نیروی انتظامی برای ما افطاری آوردند ... مثلاً حلیم بادمجان ... رنگ آش کشک بود ... مثل سوپ شل بود و بوی ... میداد ... غلط اضافی نمودیم محض امتحان و البته بعد از بازنمودن روزه، یک قاشق خوردیم ... گلاب به رویتان انگار قرص مسهل بود ... چشمتون روز بد نبینه ...