اسب پنجم
توی صف که ایستادیم لبخند بزنیم. چیزی ازمون کم نمیشه، فقط به خوشگلیهامون اضافه میشه. راستی توصیه میشود هفتهای دوبار خمیردندان سفید کننده استفاده کنیم تا پس هر لبخند نوری بدرخشد.
اسبسوار چهارم
وای که چقدر ما خوبیم، با فرهنگیم، تمدن داریم و .... ولی هنوز ظرف یکبار مصرف ناهاری که توی پارم خوردیم را میاندازیم توی جوب آب. یه وقت بد نباشه از همهجامون فرهنگ و تمدن زده بیرون؟!
اسب سوار سوم
یکی از شباهتهای سگی فوتبال و مملکت ما اینه که:
بعد از اینکه کلی از بی عدالتیها و جفاهای موجود در مستطیل سبز میگن و میگن و میگن ... آخرش یه کلام میپرونن که: خب فوتباله و قشنگیش به همینه!
دقیقاً در مورد اوضاع مملکت هم همینه ... میگیم و میگیم و میگیم و آخرش هم یکی اون وسط دُر میافشاند که: خب ایرانه دیگه عزیزم!
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اسب سوار دوم
براستی چرا چنین است؟ چرا امروز واژهی «مرد» دیگر آن رنگ و بوی همیگش خود را ندارد؟ چرا بعضی موجودان مردنما امروز به این راحتی از دیوار احساس کسی بالا میروند و دزدی میکنند و قلب میربایند و میگذارند و میروند ... آنچنان که باد سر دل میرود؟! چرا اینان را زندانی نیست، جرمی نیست، حکمی نیست و عقوبتی نیست؟ چرا کسی که خودخواسته پای سفرهی عقد نشسته است با زنان صیغهای و معشوقهها روز از در وارد میشود؟ چرا دیگر ناهار خوشمزهی عیال را که با آنهمه عشق پخته نمیخواهد و میرود در آغوش کسی که ساعتی را با او خوش باشد؟ براستی چه لذتی بالاتر از نشستن پای سفرهای که غذایش را همسر با آنهمه مرارت و عشق طبخ کرده ... شرمت باد ای آنکه سفره رنگینت را به رنگهای دروغین تنهای پلاسیده فروختی!
اسبسوار اول
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
دیروز بود که مادرم وقتی پای ظرفشویی ایستاده بود و مشغول بشور و بساب بود، از خبر هولناکی پرده برداشت که این روزها کم نشنیده و نخوانده و ندیدهام. باورش سخت بود و هست خصوصاً که هرگز فکر نمیکردم چنین اتفاق تلخی تا این حد به مرزهای آسودگی من نزدیک باشد.
مادرم در همان حال که آخرین ظرفهای باقیمانده درلگن ظرفشویی را آب میکشید، میگفت: «فلانی دو سه روزی میشه که زنش رو ول کرده و رفته؛ بیچاره بچهاش! پسرش گناه داره! ...»
کلی با مادرم حرف زدم و با هم تبادل نظر کردیم. وسط یکی از حرفهاش گفت: «... رفته سراغ یکی دیگه و اینطور که میگن نزدیک یکسال میشه که با چند تا زن در ارتباطه. ... فکر کرده زنها با هم فرق دارن، یه لحظه فکر نکرد که زن داره!»
از دیروز دارم به همون د وتا جمله ی آخر مادرم فکر میکنم و هربار به این نتیجه میرسم که زنها واقعاً با هم فرق دارن. مثلاً دو تا مادر خودم (خب مادر خانم هم همون مادر خودمه و مثل مادر خودم دوستش دارم.)، خب واقعاً برای من با همهی مادرها فرق دارن. یا همین دو تا خواهر خودم، که اونها هم با همهی دخترهای دنیا برای من فرق دارن ... و مهمتر از همه ... معشوق بینظیر و سراپا مهربانی خودم که با همهی دنیا برای من فرق میکنه و بوی موی گندیدهاش را به دنیا ندهم. برای من هیچکس او نمیشود.
آقایان، قدر همسرهایتان و خوبیهایشان را بدانید. گفتن «دوستت دارم» را همیشه بهیاد داشته باشید، نه که از روی عادت، که از روی عشق و دلبستگی و دل در گروی عشق همسر داشتن بر زبان برانید.
یادم باشد که همسر نازنینم، حاضر شد دست از بهشت خانهی پدریاش بشوید و با همه ترسها، نگرانیها و اضطرابهایی که امروزه در جامعه موج میزند، در کنار من و زیر یک سقف بزید.
ضمناً، به جای ایراد سخنان نغزی چون: «پس زنها چی؟»، «ای بابا تو هم که ذیذی شدی!»، «اینم که طرف جنس ضعیفه.» و قس علی هذا، به این فکر کنیم که ما باید سهم خودمان را آنطور که باید و شاید به اجرا گذاریم، بل هوا تازه شود در این گرمای هوا و سرمای خانهها!
فاش میگویم و از گفتهی خود دلشادم
بندهی عشقام و از هر دو جهان آزادم
سی اردیبهشت 1395
چقدر خوب بیان شده بود و چقدر خوب مقایسه شده بود این دو ....