صدای بلند و هولناکی شبیه انفجار شنیدیم و بیدرنگ همهچیز خاموش شد. ما ماندیم و صفحهی سیاه لپتاپهایمان و نگران از بین رفتن یا نرفتن فایلهایی که تا همین چند ثانیه پیش داشتیم رویشان کار میکردیم: برق رفته بود و خبری از آمدنش هم نداشتیم. دیدم بهترین فرصت است تا بروم و اقلامی را که برای خانه نیاز داشتیم از سبزی و میوهفروشی محل بخرم. لباس پوشیدم و دستی به موهایم کشیدم و رفتم. به میوهفروشی که رسیدم صاحب مغازه به گرمی با من خوش و بش کرد. بعدش گفت برق رفته است و فلان چیز هم نیست. بهش گفتم: «آنچه و آنکس که نباید میرفت از اینجا رفته ... » گفت: «آی گفتی!»
همیشه از بزرگترهای فامیل میشنیدم که با هر روز بدتر شدن اوضاع میگفتند: «شاه رفت و برکت را هم با خودش برد.» حال ما ماندهایم و یک مشت خرفت که سوار خر مراد مملکتداری شدهاند بیآنکه بدانند افسارش را چگونه باید بکشند و آن را هدایت کنند: یک مشت متعصب بیمغز بیصفت بیهمهچیز!
یک هفته است اینترنت ما قطع است: امروز تلاش کردم دربارهی یکی از اصطلاحهای ورزش گلف با به کارگیری موتور جستجوی «پارسی جو» مطلبی پیدا کنم بلکه کارم راه بیفتد. الحق که مانند همانهایی که زمام امور را به دست گرفتهاند به خطا رفت و هیچ آبی از او گرم نشد؛ درست مانند همانها که عرضهی انجام دادن هیچ کاری را ندارند.
از میوهفروشی که بر میگشتم با جنازهی سوختهی کلاغی واژگون در خیابان روبرو شدم و فهمیدم دلیل قطع شدن برق چه بوده است. یاد سنگی افتادم که دیوانهای توی چاه میاندازد و هزار عاقل نمیتوانند آن را بیرون بیاورند.
راستی بر خلاف قول شما که قول دادید افزایش قیمت بنزین گرانی در پی ندارد بدانید قیمت سیبزمینی و پیاز افزایش یافته. البته من میدانستم شعور و مردیتان در حدی نیست که قول بدهید و بر سر قول خود بمانید.