روزی به دلبری نظری کرد چشم من
زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد
سعدی
فردا ...
پایان خدمت سربازی!
که هیچ مقدس نیست!
در این یکسال و اندی که بردهی نظام بودم به چشم خویش دیدم که خلاقیت و قدرت تکلم و بیان و نگارشام چگونه از کف رفت ... در حال نو شدنم ... همچون همین روزهای مهری که برای من و دلبر پر مهر بوده است از آن روز نو شدن ...
من خود به چشم خویش میبینم که باز حس میکنم و حس دارم ...
چه سرکش بودم و خوش نداشتند!
چه بیباکانه تاختم و نپسندیدند!
زنجیر را تاب نمیآوردم، گسستم!
اینان مشتی کران و کوراندند جملگی
که جز زبان دستوری نمیدانند!
حکم میکنند و حاکم نیستند!
راه میروند و آدم نیستند!
جملگی دهانند ... دهانهایی گندیده!