از کوچه بامداد

آنچه محظوظ کند جان را

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درویش» ثبت شده است

رحمت بر ضعیفان

بر بالین تربت یحیی پیغامبر، علیه‌السلام، معتکف بودم در جامع دمشق، که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی معروف بود به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.

درویش و غنی بنده‌ی این خاک درند

و آنان که غنی‌ترند محتاج‌ترند

آنگه مرا گفت: از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملتِ ایشان، خاطری همراه ما کن که از دشمن صعب اندیشناکم. گفتمش: بر رعیتِ ضعیف رحمت کن تا از دشمنِ قوی زحمت نبینی.

به بازوان توانا و قوتِ سرِ دست

خطاست پنجه‌ی مسکینِ ناتوان بشکست

نترسد آن‌که بر افتادگان نبخشاید

که گر زِ پای درآید، کس‌اش نگیرد دست؟

هر آن‌که تخم بدی کِشت وُ چشم نیکی داشت

دِماغ بیهُده پخت وُ خیالِ باطل بست

ز گوش پنبه برون آر وُ دادِ خلق بده

و گر تو می‌ندهی داد، روز دادی هست

گلستان سعدی - باب اول: در سیرت پادشاهان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
صادق زمانی

خدایا جانش بستان!

درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد؛ حجاج یوسف را خبر کردند، بخواندش و گفت: «دعای خیری بر من کن.»

گفت: «خدایا جانش بستان!»

گفت: «از بهر خدای این چه دعاست؟»

گفت: «این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را!»

 

ای زبردست زیردست آزار

گرم تا کِی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهانداری؟

مردنت به که مردم آزاری

گلستان سعدی - باب اول: در سیرت پادشاهان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صادق زمانی