بر بالین تربت یحیی پیغامبر، علیهالسلام، معتکف بودم در جامع دمشق، که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی معروف بود به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.
درویش و غنی بندهی این خاک درند
و آنان که غنیترند محتاجترند
آنگه مرا گفت: از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملتِ ایشان، خاطری همراه ما کن که از دشمن صعب اندیشناکم. گفتمش: بر رعیتِ ضعیف رحمت کن تا از دشمنِ قوی زحمت نبینی.
به بازوان توانا و قوتِ سرِ دست
خطاست پنجهی مسکینِ ناتوان بشکست
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید
که گر زِ پای درآید، کساش نگیرد دست؟
هر آنکه تخم بدی کِشت وُ چشم نیکی داشت
دِماغ بیهُده پخت وُ خیالِ باطل بست
ز گوش پنبه برون آر وُ دادِ خلق بده
و گر تو میندهی داد، روز دادی هست
گلستان سعدی - باب اول: در سیرت پادشاهان