گفتم: «گوش کنید! پای من زندگی خیلی از مردم را نجات داده است؛ همان مردمی که امروز مقرری قابل توجهی دریافت می‌کنند.

داستان از این قرار بود: « من جایی در خط مقدم کاملاً تنها بودم و می‌بایست مراقبت می‌کردم که سروکله‌ی دشمن چه موقع پیدا می‌شود، تا با اطلاع دادن من دیگران بتوانند به‌موقع فرار کنند. ارگان‌های مستقر در پشت خط مقدم مشغول جمع‌آوری وسایل بودند و می‌خواستند که نه خیلی زودتر و نه خیلی دیرتر از موعد فرار کنند. ابتدا دو نفر بودیم، اما اورا با شلیک گلوله‌ای از پای درآوردند؛ بنابراین او که دیگر برای شما خرجی ندارد.متاهل بود، اما همسرش سالم است و می‌تواند کار کند؛ بنابراین برای شما جای نگرانی و ترس وجود ندارد. با این حساب که جان او خیلی ارزان بود. بیچاره تازه چهار هفته از خدمتش می‌گذشت و هیچ خرجی هم روی دست شما نگذاشته بود. تنها هزینه‌ای که برای شما داشت، ارسال یک کارت پستال و قدری جیره‌ی نان بود. او روزگاری سربازی مطیع بود که دست‌کم سرافراز و با گلوله‌های واقعی از پای درآمد. نوبت به من رسید که تنها بودم و می‌ترسیدم؛ سرد بود و می‌خواستم پا به فرار بگذارم. بله، من هم می‌خواستم فرار کنم، از آنجایی که ...

مامور گفت: «فرست من کم است.» سپس به دنبال مدادش گشت.

گفتم: «نه، خوب گوش کنید! تازه الآن به قسمتجالب داستان رسیده‌ایم. درست همان موقع که قسد داشتم فرار کنم، مسئله‌ی پایم پیش آمد. چون من باید روی زمین درازکش می‌ماندم، با خودم فکر کردم می‌توانم به ستاد خبر بدهم. به این ترتیب همه را درجریان گذاشتم و آنها یکی‌یکی گریختند. ابتدا لشکر، سپس هنگ مربوط، بعد گردان، و ه همین ترتیب الی آخر. داستان احمقانه‌ای است؛ اما آنها فراموش کردند مرا با خودشان ببرند. می‌فهمید؟ آنها تا این اندازه عجله داشتند!  واقعاً عجب داستان مسخره‌ای؛ چون اگر پایم را از دست نمی‌دادم آنها همه‌شان جان باخته بودند. ژنرال، سرهنگ، سرگرد، همگی کشته شده بودند و شما مجبور نبودید که به آنها مقرری بپردازید. حالا حساب کنید که قیمت پای من چقدر است. ژنرال پنجاه‌وُدوسال دارد، سرهنگ چهل‌وُهشت و سرگر پنجاه ساله است. همه‌شان کاملاً سالم و تندرست هستند. هم قلب‌شان سالم است و هم فکرشان؛ و آنها با این روش زندگی نظامی که در پیش گرفته‌اند، درست مثل «هیندن بورگ» حداقل هشتاد سال عمر خواهند کرد. حالا لطفاً حساب کنید: یک‌صدو‌ُشصت ضرب‌در دوازده ضرب‌در سی ... به‌طور متوسط بگوییم سی ... درست است؟ پای من به شکل وحشتناکی خیلی گران‌قیمت شده است؛ یکی از گران‌قیمت‌ترین پاهایی که می‌توانم تصورش را بکنم؛ می‌فهمید؟»

مامور گفت: «عقل از سرتان پرسده است.»

گفتم: «نه، دیوانه نیستم. متاسفانه هم قلب سالمی دارم و هم عقلم خوب کار می‌کند. حیف که من هم دو دقیقه قبل از این اتفاقی که برای پایم بیفتد کشته نشدم. در آن صورت خیلی در بودجه صرفه‌جویی می‌شد.»

مامور پرسید: «بالآخره شغل را قبول می‌کنید؟»

گفتم: «نه.» و از اداره بیرون آمدم.